زن بي پروا

 
 
 
این پست بدلیل قوانین وبلاگ حذف میشود.

مستي

 ازم می‏پرسه:

مست هستی؟ ها کن...

نمی‏‏‏داند مستی لب‏های تو الکل ندارد

خانه ما اینجاست!

خانه ما
اینجاست!


من دلم می‌خواهد

خانه‌ای داشته باشم پر دوست،

کنج هر دیوارش

دوست‌هایم بنشینند آرام

گل بگو گل بشنو...؛

هر کسی می‌خواهد

وارد خانه پر عشق و صفایم گردد

یک سبد بوی گل سرخ

به من هدیه کند.

شرط وارد گشتن

شست و شوی دل‌هاست

شرط آن داشتن

یک دل بی رنگ و ریاست...

بر درش برگ گلی می‌کوبم

روی آن با قلم سبز بهار

می‌نویسم ای یار

خانه‌ی ما اینجاست

تا که سهراب نپرسد دیگر


" خانه دوست کجاست؟ "

خشونت ناموسي

چرا به جوک رشتي مي خنديم ؟

              یاداشتی از پروفسور بیات استاد بخش

جامعه شناسی در دانشگاه تهران

 

"یه روز یه رشتی وارد خونه میشه، می بینه زنش لخت روی تخت خوابیده ..."
"یه روز یه رشتی در کمد را باز می کنه، می بینه حسن آقا ..."

چه چیزی درباره لطیفه های رشتی خنده آور است؟


هنگامی که یک ماجرایی تعریف می شود که در آن فردی از میان ما بر خلاف همه آن انتظارات عمومی رفتار می کند، ما آن را بانمک و خنده دار می یابیم.

حالا بیایید ببینیم آن بخش از فرهنگ ما که در لطیفه های رشتی پنهان شده چیست.

در مورد لطیفه های رشتی، معمولا محور لطیفه یک مرد رشتی است که مرد دیگری با زنش خوابیده است. آنچه لطیفه رشتی را برای ما خنده دار می سازد معمولا دو حالت دارد. حالت یک اینست که مرد رشتی هالو است و متوجه نمی شود که مرد دیگری با زنش خوابیده است، و ما به حماقت او می خندیم. در این حالت به حماقت کاراکتر لطیفه می خندیم.

حالت دو اینست که مرد رشتی متوجه این رابطه جنسی می شود، اما واکنشی از خود نشان نمی دهد و به سادگی از کنار آن می گذرد. یعنی وضعیت تعریف شده در لطیفه با انتظارات ما بر اساس تربیت و جامعه پذیری و شناخت ما تناقض دارد و از این روست که وضعیت به نظر ما خنده دار می آید.

حالا بیایید حالت دو را در نظر بگیریم و نگاهی عمیق تر به دلیل خنده داربودن جوک های رشتی بیاندازیم.

مگر نه اینکه انتظار داریم که هر مردی وقتی که مرد دیگری را با زنش می بیند، عصبانی شده، غیرتش به جوش بیاید و بزند یکی از آن دو یا هر دو را بکشد؟ و واکنش خونسرد و عاری از خشونت مرد رشتی ما را به خنده می اندازد!

در فرهنگ ما، ناموس و غیرت** متاسفانه چنان ریشه دوانده که بدون آنکه آگاهانه بدان بیاندیشیم، در ذهنیت ما همواره جاری است.

اول از همه اینکه ما زن را ناموس مرد می دانیم و هنوز باور نداریم که زن هم یک انسان است که اختیار خود را دارد. یک دلیل خنده دار بدون جوک رشتی اینست که زن را هنوز ابزار جنسی برای استفاده مرد می دانیم. هر مردی که دستش برسد، به زن مرد رشتی تجاوز می کند و کنار او می خوابد. زن اعتراضی نمی کند، چیزی نمی گوید، و اصولا در همه جوک های رشتی کاراکتری ندارد، و هنگامی که مردی به سراغ او نمی آید هیچ اعتراضی نمی کند. زن رشتی انتخابی ندارد، اعتراضی ندارد، صدایی ندارد، فقط یا لخت روی تخت خوابیده، یا مورد تجاوز مرد همسایه و بقال و حسن آقا قرار می گیرد. زن رشتی در همه ی این لطیفه ها فقط "ناموس" مرد رشتی است! مرد رشتی هم که به ناموس اهمیتی نمی دهد، پس هر مردی می تواند به زنش دست درازی کند.

دوم اینکه مرد باید "غیرت" داشته باشد، یعنی اینکه از "ناموس" خود دفاع کند و اگر مرد دیگری را با زن خود دید، از خود خشونت نشان دهد** و خون بریزد!اینکه مرد رشتی بدون ارتکاب خشونت از کنار ماجرا رد می شود، برای ما بشدت خنده دار است.

آخرین جوک رشتی را که شنیده اید به خاطر بیاورید و به جای "مرد رشتی" یک "مرد سوئدی" را در آن قرار دهید. آیا بازهم بانمک و خنده دار است؟ طبیعی است که از مرد سوئدی انتظار نمی رود که دست به چاقو بزند و زن خود یا مرد دیگر را بکشد! فرهنگ و قانون کشور سوئد متفاوت است.

این وضعیت رقت بار فرهنگی ماست! به عنوان روشنفکر به نقد حکومت جمهوری اسلامی می پردازیم که چرا دست به سنگسار می زند، ولی کمتر به نقد فرهنگ ناموسی و غیرت پرستی خودمان می پردازیم که مسبب قتل زنان و دختران بسیاری در این مملکت بوده و هست.

برای اینکه عمق این وضعیت رقت بار روشن تر شود، اجازه دهید چند خطی از کتاب «فاجعه خاموش (قتل های ناموسی)» به قلم پروین بختیار نژاد *** را در اینجا نقل کنم.

***
"شیدا زن 16 ساله مریوانی که یک کودک 2 ساله نیز داشت ... در حال حرف زدن با مردی در خیابان توسط برادرش به قتل رسید.
مردی به علت سوءظن به همسرش او را پس از 29سال زندگی مشترک در برابر دیدگان فرزندانش به قتل رساند.
خانواده‌ای در خوزستان در کیف دختر خود کارت تبریکی بدون امضاء یافتند. دختر توسط عمویش به قتل رسید و خانواده آن دختر قاتل را بخشیدند.
سعیده دختر 14 ساله بلوچستانی به دلیل شک پدر به او، به وسیله پدر، برادر و دوستان برادرش سنگسار شد و به قتل رسید.
دلبر خسروی، دختر 17 ساله‌ای در دهی نزدیکی مریوان، به دلیل داشتن قصد طلاق از همسر ناخواسته و اجباری خود، توسط پدرش سر بریده شد.
مردی 46 ساله‌ای همسر صیغه‌ای و نوجوانش را که 15 سال بیشتر نداشت به دلیل سوءظن با ضربات چاقو مجروح کرد و مردی که در خیابان در حال حرف‌زدن با او بود را با ضربات چاقو به قتل رساند.
در دزفول، جاسم که خود دارای سه زن بوده دختر 15 ساله‌اش را به دلیل اینکه فکر می‌کرد عمویش به او تجاوز کرده، سر برید.
باز در دزفول، مردی با سوءظن به همسر دومش و با ادعای اینکه پسرش متعلق به او نیست، سر وی و فرزند 7 ساله‌اش را برید.
زهرا دختر 7 ساله اهوازی زمانی که مادرش بر سر اختلافی با شوهرش (پدر زهرا)، به همراه وی به منزل پدری‌اش می‌رود، پس از بازگشت مورد سوءظن پدر خود قرار می‌گیرد. پدر به زهرای 7 ساله شک می‌کند که شاید زمانی که او در منزل پدربزرگش بوده، مورد تجاوز دایی‌اش قرار گرفته باشد. وی با این سوءظن به دست پدر کشته می‌شود."
***

پروین بختیارنژاد در این کتاب تلاش کرده نمایی از فاجعه خاموش را به ما نشان دهد. مردهایی که او به ما نشان می دهد، مردهایی که سر دختر 7 ساله، خواهر 17 ساله و زن 15 ساله خود را می برند، مردهایی که هیچکدام "مرد رشتی" نیستند. اینان همه مردان باغیرتی هستند که از ناموس خود دفاع می کنند و واکنش آنها همخوان با انتظارات فرهنگی ماست، و از این رو برای ما خنده دار نیست!

ولی آیا واقعا اینطور است؟ آیا ماجرای قتل های ناموسی گریه آور نیست؟ اگر ما واقعا از هر مردی که زن یا دختر یا خواهر خود را با مرد دیگری می بیند انتظار نداریم که دست به جنایت بزند، چرا به جوک های رشتی می خندیم؟ وقت آن نرسیده که از خود بپرسیم فرهنگ خشونت ناموسی را چرا پذیرفته ایم؟

 

فروغ

بر روی ما نگاه خدا خنده می زند،
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم.
زیرا چو زاهدان سیه كار خرقه پوش،
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم

پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود،
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا.
نام خدا نبردن از آن به كه زیر لب،
بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا.

ما را چه غم كه شیخ شبی در میان جمع،
بر رویمان ببست به شادی در بهشت.
او می گشاید … او كه به لطف و صفای خویش،
گوئی كه خاك طینت ما را ز غم سرشت.

توفان طعنه، خنده ی ما را ز لب نشست،
كوهیم و در میانه ی دریا نشسته ایم.
چون سینه جای گوهر یكتای راستیست،
زین رو بموج حادثه تنها نشسته ایم.

مائیم … ما كه طعنه زاهد شنیده ایم،
مائیم … ما كه جامه تقوی دریده ایم؛
زیرا درون جامه بجز پیكر فریب،
زین هادیان راه حقیقت، ندیده ایم!

آن آتشی كه در دل ما شعله می كشید،
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود؛
دیگر بما كه سوخته ایم از شرار عشق،
نام گناهكاره رسوا! نداده بود.

بگذار تا به طعنه بگویند مردمان،
در گوش هم حكایت عشق مدام! ما.
“هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما


اگه...

اگه بی هوا کسی وارد زندگیت شد بدون کار خدا بوده !

اگه بی محابا دلها از دستها بهم گره خورد بدون کار خدا بوده !

اگه گریه هات تو خنده غفلت دیگران شنیده نشد تا خرد نشی بدون تنها محرمت خدا بوده !

حالا هم اگه دلت شکسته و بغض "تنهایی" خفه ات کرده شک نکن تنها مرحمت خداست

که از سر تواضع یه بهونه واسه نوازشت گیر آورده


عجب صبري خدا دارد

عجب صبري خدا دارد

اگر من جاي او بودم

براي خاطر تنها يكي مجنون صحرا گرد بي ليلي

هزاران ليلي ناز آفرين را كو به كو

آواره و ديوانه ميكردم

عجب صبري خدا دارد

اگر من جاي او بودم

بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان

سراپاي وجود بي وفا معشوق را

پروانه ميكردم

.............................

شجاعت يعني چه؟؟؟؟؟؟؟

 در يکي از دبيرستان هاي تهران 

هنگام برگزاري امتحانات سال ششم دبيرستان 

به عنوان موضوع انشا اين مطلب داده شد که 

''شجاعت يعني چه؟'' 

محصلي در قبال اين موضوع فقط نوشته بود : 

''شجاعت يعني اين'' 

و برگه ي خود را سفيد به ممتحن تحويل داده بود 

و رفته يود ! 

اما برگه ي آن جوان دست به دست دبيران گشته بود 

و همه به اتفاق و بدون استثنا به ورقه سفيد او نمره 20 دادند 

فكر ميكنيد اون دانش آموز چه كسی مي تونست باشه؟ 

دکتر شریعتی

وصيت نامه وحشي بافقي

روز مرگم هر كه شيون كند از دور و برم دور كنيد

همه را مست خراب از مي انگور كنيد


مزد غسال مرا سير شرابش بدهيد

مست مست از همه جا حال خرابش بدهيد


بر مزارم مگذاريد بيايد واعظ

پير ميخانه بخواند غزلي از حافظ


جاي تلقين به بالاي سرم دف بزنيد

شاهدي رقص كند جمله شما كف بزنيد


روز مرگم وسط سينه من چاك زنيد

اندرون دل من يك قلمه تاك زنيد


روي قبرم بنويسيد وفادار برفت

آن جگر سوخته خسته از اين دار برفت

فرياد

نمي دانم چه مي خواهم خدايا ، به دنبال چه مي گردم شب و روز

چه مي جويد نگاه خسته من ، چرا افسرده است اين قلب پرسوز

گريزانم از اين مردم كه با من، به ظاهر همدم و يكرنگ هستند

ولي در باطن از فرط حقارت ، به دامانم دو صد پيرايه بستند

دل من اي دل ديوانه من ، كه مي سوزي از اين بيگانگي ها

مكن ديگر ز دست غير فرياد ، خدا را بس كن اين ديوانگي ها

ارزش عشق

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد/ و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد

دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس/ سند عشق به امضا شدنش می ارزد

گرچه من تجربه‌ای از نرسیدن‌هایم / کوشش رود به دریا شدنش می ارزد

کیستم ؟ … باز همان آتش سردی که هنوز /  حتم دارد که به احیا شدنش می ارزد

با دو دست تو فرو ریختنِ دم به دمم / به همان لحظه‌ی بر پا شدنش می ارزد

دل من در سبدی ـ عشق ـ به نیل تو سپرد / نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد


سال‌ها گرچه که در پیله بماند غزلم / صبر این کِرم به زیبا شدنش می ارزد

بيدار شين

آي آدما بيدار شين

آي بيدارا نخوابين

ميگن زره اميرالمومنين عليه السلام پشت نداشت و فقط روي سينه مبارك حضرت رو مي پوشونده

چرا؟

براي اينكه به ما ياد بده هيچوقت به دشمن پشت نكنيم

ما يه دشمن قسم خورده داريم

شيطان قسم خورد هممونو از راه بدر كنه، مگر مخلصين

چرا اينقدر راحت براي خودمون لم داديم و خواب غفلت چشمامونو ربوده.

دنيا محل آسايش نيست

دنيا محل گذره......

از دشمن قسم خوردمون غافل نباشيم

توصيف ملاصدرا از خدا


... خداوند بی‌نهایت است و لامکان وبی‌زمان 

       اما به قدر فهم تو کوچک می‌شود

          و به قدر نیاز تو فرود می‌آید

             و به قدر آرزوی تو گسترده می‌شود

                و به قدر ایمان تو کارگشا می‌شود

                و به قدر نخ پیرزنان دوزنده باریک می‌شود...

             پدر می‌شود یتیمان را و مادر

         برادر می‌شود محتاجان برادری را

     همسر می‌شود بی‌همسرماندگان را

 طفل می‌شود عقیمان را

 امید می‌شود ناامیدان را

   راه می‌شود گمگشتگان را

      نور می‌شود در تاریکی ماندگان را

         شمشیر می‌شود رزمندگان را

            عصا می‌شود پیران را

             عشق می‌شود محتاجان به عشق را

                  خداوند همه چیز می‌شود همه کس را...

                      به شرط اعتقاد، به شرط پاکی دل، به شرط طهارت روح،

                  به شرط پرهیز از معامله با ابلیس

            بشویید قلب‌هایتان را از هر احساس ناروا

        و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف

   و زبان‌هایتان را از هر گفتار ناپاک

 و دست‌هایتان را از هر آلودگی در بازار...

   و بپرهیزید از ناجوانمردی‌ها،ناراستی‌ها، نامردمی‌ها!

        چنین کنید تا ببینید خداوند چگونه

            بر سفره شما با کاسه‌ای خوراک و تکه‌ای نان می‌نشیند

                 در دکان شما کفه‌های ترازویتان را میزان می‌کند

                  و در کوچه‌های خلوت شب با شما آواز می‌خواند...

               مگر از زندگی چه می‌خواهید که در خدایی خدا یافت نمی‌شود ...؟

 

دنبال خدا نگرد

به دنبال خدا نگرد خدا در بيابان هاي خالي از انسان نيست

خدا در جاده هاي تنهاي بي انتها نيست

به دنبالش نگرد

خدا در نگاه منتظر کسي است که به دنبال خبري از توست

خدا در قلبي است که براي تو مي تپد

خدا در لبخندي است که با نگاه مهربان تو جاني دوباره مي گيرد

ادامه نوشته

عشق

عشق یعنی سرکشیدن،جام زهر

پر کشیدن سوی جانان ، ترک دهر

عشـق یعــنـی انـتــخاب خط خون

در مـصـــاف ظالـمـانِ پست دون

عشق یعنـی شربتی از زهر ناب

سر کشد عاشق به آرامی چو آب

عشق یعنی در گذشتن از هوس

استعانت از خدا در هر نفس

عشق یعنی سوز و ساز عاشقی

نــالـه هــای جـان گــداز عاشقی

عشـق یعنی اسـتـخوانی در گـلو

لب فـرو بستن بــرای وصل ِاو

عشـق یعنی بستن پیـمان خـون

خم نــکردن سر ، نگردیــدن زبــون

کربلایی

عشق یعنی...


عشق راستین از خویشتن فارغ است و از هر چه ترس، رها.

بدون هیچ چشمداشت یا اندکی توقع،

خود را بر محبوب فرو می باراند.

شادمانیش در بخشیدن است ، نه در ستاندن.

عشق یعنی ظهور خدا

سر کلاس پرچم سفیدیا


استاد داره دیکته میگه

نه ببخشید درس میگه

کلاس اطلاعات اجتماعی دانشگاست 

حسنا نیست نمی دونم کجاست! شاید اصلا تو این کلاس نیس!

بقیه حاضرن: سامان، فاطمه ، فاطمه مریم، هانیه، غزاله، لی لی جون، محمدرضا و با هنرمندی صالح..

تو کلاس سرو صداست

سامان: استاد برای اینکه کلاس آروم شه صلوات

صدای موبایل و صلوات نصفه و نیمه دو سه تا از بچه ها(سامان و ...) قاطی میشه

ادامه نوشته

کفر نمی گویم....

خداوندا تو مسئولی.

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…

ادامه نوشته

مرهم

در حضور واژه های بی نفس

صدای تیک تیک ساعت را گوش کن 

شاید مرهم درد ثانیه ها را پیدا کنی

سیب 3

در ادامه خوش ذوقی غزاله و صالح :

جواب یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی که بعد از سالها به این دو تا شاعر داده
که خیلی جالبه ( این مطلب رو اتفاقی توی وبلاگ همین آقا خوندم ) شما سروران هم بخونید :


دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت

امتحان

امتحان نهایی دین، دینداری نیست

محبت است



بدون شرح

از من پرسید: تو مال منی؟

گفتم: آره، مال خود خودتم، هر کاری دلت می خواهد باهام بکن

گفت: هر کاری؟

گفتم: آره .......

تنهام گذاشت و رفت...