به تو تندی طوفان نگاهت بر من
به خود و عشق عمیقت در تن
به تو و خاطره ها
که چرا هیچ زمانی من و تو ما نشدیم......
به تو تندی طوفان نگاهت بر من
به خود و عشق عمیقت در تن
به تو و خاطره ها
که چرا هیچ زمانی من و تو ما نشدیم......
می خواهم با قلبم بر دلی که تو شکسته ای بنویسم اگر می دانستم تا ابد زندانی عشقت مس شوم به خداوند سو گند هرگز به چشمانت نگاه نمی کردم .اما حالا که بر دام عشقت اسیر شده ام می نویسم عشق من به تو گل سرخی است که فقط برای زنده ماندن به خار تمنا می کرد تو را به بی وفایی تمنا نمی کنم حتی گناهانم را نمی شمارم فقط گریانم که چرا هنگام رفتن نگفتی که من هم مانند تو چشمانم را بر روی تمام خاطراتمان ببندم که حالا دلتنگ نشوم .من وجودم را به تو و تو را به عشق خیالی بافتم...
دست های من کوتاه
تو نردبان خواسته بودی
من صندلی بودم
با این همه
فراموشم مکن
وقتی بر صندلی فرسوده ات نشسته ای
و به ما فکر می کنی
کتاب دلم را ورق می زنم
و روزهای بی تو بودن را
شماره می کنم
ای کاش مثل قاصدک
عاشق بودی
و احوال دلم را
می پرسیدی........
بوسه هایم با تاخیر می رسند
اینجا زمان چند ساعتی جلوتر است
هر وقت خورشید را
بالای سرت دیدی
بدان در غروبی دلگیر به تو می اندیشم......
تنهایت نگذارم........
ولی چه می شود کرد.
با این قلب دقیق
که ثانیه ای فالش نمی زند
و نفسی
که هرچه می کشم
از سماجت اوست.
مادر بزرگ
بر آینه های غبار گرفته دست می کشید
من اما فکر می کردم
دست تکان می دهد برای خودش......
بنویس و هراس مدار
از آن که غلط می افتد
بنویس و
پاک کن
همچون خدا که هزاران سال است
می نویسد و پاک می کند
و ما هنوز مانده ایم
در انتظار پاک شدن
و بر خود می لرزیم
همین کلمات روزمره کافی است
همین که کجا می روی دلتنگم
برای ستایش تو
همین گل و سنگریزه کافی است
تا از تو بتی بسازم.
برای نوشتن نام توست
اعداد
پیش از تولد تو به صف ایستاده اند
تا راز زاد روز تو را بدانند
دست های من
برای جست و جو ی تو پیدا شدند
دهانم
کشف دهان توست .
ای کاشف آتش
در آسمان دلم توده برفی است
که به خنده های تو دل بسته است.
پرچم نیلوفر باشد
و لب هایت زرورق سپیده دم
که هر چرندی می گویی یا شعر ناب است
یا زمزمه ی آبشار
آنوقت برای همین چار خط مدح بی قافیه
که مثل باد از کنار گوشت خواهد گذشت
من یک خروار کلام ریز و درشت را
غربال کرده ام.
اما بودا نبودم
و نیلوفری ارغوانی
در سینه ی بلورینم نمی تپید.
در هر زندان دنیا
زندانی ی فراموش شده ای
و در هر گورستان جهان
عزیز به خاک سپرده ای داشتم
و تنها بودم
مثل ماه
که کوتاه تر از تنهایی من
دیواری نیافته بود.
نیستم
اما از قفس بدم می آید
دلم می خواهد آفتاب که سر می زند
پرندگان همه از شادی بال در بیاورند
و مرا هم که خواب صبحگاهی ام بی شک
در بسته و تکراری است بیدار کند .
پرنده ی قفس نشین نه با طلوع آفتاب
شاد می شود نه از غروب آن دلگیر
قلبم را بارها شکستی و من فقط سکوت می کردم و بس نیازی نبود برای یافتن معنی عشق تمام کتاب ها را زیرو رو کنی فقط کافی بود یک بار به نگاهم چشم می دوختی.
بهار را از خاطره شمشادها رفت
تو گویی گل نرویید و نه پیچید
چه آسان می توان از یادها رفت
قفس را بسته در مهتاب دیدن
میان دام جان کندن چون ماهی
به دریا عکس خود را در آب دیدن
ویکتور هوگو
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد به اندازه ی عشق
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود.
خداوندا تو مسیولی
تو خود می دانی که انسان بودن و ماندن چقدر دردناک است چه رنجی می کشد آن کس که انسان
است و از احساس سرشار است.
دکتر شریعتی
سوگواری کن و از آن بگذر تنها کسی که تمام زندگی با ماست خود ما هستیم.
پس تا موقعی که زنده هستی زندگی کن.
تو ابتدای یا انتها
قطره ای یا دریا
هرچه که هستی باش
ولی از آن من باش
تا از ابتدا به انتها برسم
تا به بالاترین احساس دست یابم و به آسمان ها بروم
ولی در گوشه ای تنها نشستن
برای دیگران چون کوه بودن
ولی در چشم خود آرام شکستن
برای هر لبی شعری سرودن
ولی لبهای خود همواره بستن
به رسم دوستی دستی فشردن
ولی با هر سخن قلبی شکستن
به نزد عاشقان چون سنگ خاموش
ولی در بطن خود غوغا شکستن